سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





مجلس دانش، باغ بهشت است . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 233714

:: بازديدهاي امروز :36

:: بازديدهاي ديروز :36

::  RSS 

::  Atom 

! داستان روز

جمعه 88/1/28 :: ساعت 5:11 عصر

    

غریبه

شعاعی از نور آفتاب چشمهایش را نوازش کرد آهسته چشمها را باز کرد .

 

شعاعی از نور آفتاب چشمهایش را نوازش کرد آهسته چشمها را باز کرد . لبخند خورشید را دید که با مهربانی سلام می کرد . اما او خورشید را نمی شناخت ، هیچ کس را نمی شناخت . کمی به اطراف نگاه کرد همه چیز غریب اما زیبا بود .

نسیم دید که غریب? کوچک مبهوت و با تردید و کمی بغض اطراف را نگاه می کند آهسته آمد بدنش را نوازش کرد و با لطافت در گوشش نجوا کرد سلام غریبه .

غریب? کوچک لرزید گفت تو کی هستی ؟

نسیم بین شاخه هایش رقصید ، من بادم آمده ام تا خستگی راه را از صورتت برچینم . تو کی هستی ؟

غریبه کمی فکر کرد گفت : نمی دانم !

به خورشید نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟

خورشید گفت : من خورشیدم آمده ام تا تو را گرم کنم .

غریبه گفت : من کی هستم ؟

در همین لحظه صدایی از پشتش او را متوجه خود کرد کمی چرخید . آب با عشوه سلامی کرد غریبه پرسید تو کی هستی ؟ آب گفت : من آبم آمده ام تا با تن سردم تشنگی لبت را سیراب کنم .

غریبه کمی سکوت کرد با خود گفت پس من کی هستم ؟

نسیم بین برگهای نازکش پیچید و آهسته گفت از او بپرس .

-         او چه کسی است ؟

-         همان مهربان مطلق .

-         چه کسی را می گویی ؟

-         همان بی مانندی که تو را آفرید ، خدا .

غریبه به آسمان خیره شد . من کی هستم ؟

صدائی آمد ، صدائی که تنهائیش را پوشاند . تو قاصدکی .

غریبه لبخند زد من قاصدکم .

-         خدای مهربان ، من برای خورشید چه هدیه ای دارم او مرا گرم می کند .

-         هیچ .

-         برای نسیم چه هدیه ای دارم او خستگی را از من می گیرد .

-         هیچ .

-         برای آب چطور ؟

-         هیچ .

قاصدک غمگین شد شبنمی از صورتش بر زمین چکید . گفت : چرا من را آفریدی ؟

خدا گفت : تو را آفریدم چون قرار است پیام مهمی را با خود حمل کنی .

قاصدک پرسید : چه پیامی را ؟

خدا گفت : تو قرار است از شاخه جدا شوی با باد همراه شوی به نزد انسان بروی . او با تو سخن می گوید .

قاصدک پرسید : چه حرفی با من دارد ؟

خدا گفت : او آرزوهایش را به تو می گوید از آنچه در دلش پنهان است حرفهائی که شاید هیچ گاه شنیده نشود . حرفهائی که در خلوتش خواهد زد . همه را به تو می گوید .

قاصدک گفت : من با این بار سنگین چه کنم ؟

خدا گفت : آنرا به من بده من هم? آن حرفها را می دانم اما انسانم نمی داند که چقدر تشن? شنیدن صدایش هستم برای همین همه را به تو می گوید .

این بار را میگیرم و به آنها آرزوهایشان را هدیه می دهم .

قاصدک لبخند زد پس او قرار است کار بزرگی انجام دهد .

کمی آب نوشید با نور خود را تطهیر داد و خود را به دست باد سپرد و .....

 

 

   



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ